این روزها که باز شور و حرارت زیارت اربعین شروع شده زیاد به زیارتهای بیحلالیت طلبیدن فکر میکنم. واقعا قبول است؟ البته فهم ما به کرامت خدا نمیرسد. قدیمها رسم و رسوم خوبی بود تا زائر خوب حلالیت نمیطلبید وحسابهایش را صاف نمیکرد به زیارت نمیرفت. بعضیها میگویند زیارت رفتن مثل آب خوردن شده. همه زود به زود میتوانند بروند. این اما ماهیت زیارت را که عوض نمیکند. البته این مسالهی شخصیای برای من نیست و اساسا خیلی وقت است از کسی انتظاری ندارم ولی این حجم از زائر بیخداحافظی ذهن آدم را درگیر میکند. اربعین شده وسیلهی شوآف. شما خوب ما بد. خوشا به سعادتتان. اصل قضیه اما چیز دیگری بود.
میان این لیستهای بلند بالای عجیب غریب فقط خودتان را جا نگذارید، با همهی خود بروید و برای ما هم دعا کنید. معالسلامه
کاری که در دو پست قبل اشاره کردهبودم به مشکل برخورده بود و من عمیقا ناراحت نشده بودم، امروز مشکلش حل شد. منتهی با این تفاوت که به جهت ظاهر شاید معنای حل شدن ندهد. بعد از یک فاصله از مقطع قبلی در یکی از دانشگاههای سراسری تهران، ارشد قبول شدم. وقتی گفتند به حد نصاب ممکن است نرسد، آب یخ ریختن روی سرم. در قدم اول ناراحت شدم که یک سال دیگر باید وقت بگذرانم. فکر نمیکردم نظام آموزشیمان آنقدرها بیقانون باشد که حتی برای یکنفر هم کلاس تشکیل ندهند. در قدم دوم خوشحال شدم چون با دانشگاه ارتباط برقرار نمیکردم. اگرچه از رشته بدم نمیآمد، دانشگاه ولی جو سنگینی داشت و حال خوبی دریافت نمیکردم. تغییر رشتهای بودم و فرصتی میدیدم تا دوباره یکسال دیگر وقت بگذارم شاید برای رشتهی خودم یا چیزهای دیگری. ارشد برایم حکم مطالعات کتابهایی را دارد که علاقه دارم البته به صورت اصولی و بودن در جو پژوهشیاش. خیلی به جنبه مدرکیاش نگاه نمیکنم. بههرحال امروز که رفتم مدارکی که موقع ثبتنام تحویل داده بودم را پس بگیرم، انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشتند. خدا را شکر هر چه پیش آید خوش آید هزار بادهی ناخورده در رگ تاک است.
بالاخره چهارتا کتاب مواعظ آیتالله حقشناس تمام شد. هر شب یک درس میخواندم. مفید است. توصیه هم میکنم. شخصا اما با کتابهای حاج آقا مجتبی بیشتر ارتباط برقرار میکنم.
انسان مدام و مدام به توصیههای اخلاقی از طرف استاد و مراقبه احتیاج دارد تا تبدیل به عمل همیشگیاش شود. اگرچه کتب اخلاقی جای حضور را نمیگیرد اما برای ما که امکانش نیست غنیمت است و چیزی در درون آدم را زنده نگه میدارد.
امروز برای یک کار اداری رفته بودم یک ادارهای. از همان ادارهها که کاغذ بازی دارد. کارت ملیات را بگذار صدا بزنیم. این کاغذ را بگیر ببر ته سالن. کاغذ پرینتی بیاور ببر اتاق روبرویی. ببر زیرزمین ببر پشت بام. ببر نیمطبقه اول. آخر سر ببر پیش فلانی مهر و امضا کند و ناگهان ساعت ۱۲:۳۰ همه دست از کار میشویند میروند توی اتاقها در را هم پشت سرشان میبندند تا یک ساعت بعد. از ۱۰:۳۰ تا ۲:۳۰ معطل شدم. ناگهان مرد کتشلواریای که سفیدی نصف و نیم موهایش خبر از میانسالی میداد فریاد زد کار من را راه بیانداز. خستهام کردی. کیفش را پرت کرد روی صندلی فی و صدایی ایجاد شد. خوشم نیامد از اینکارش. دوباره برگشت با لحن آرامتری درخواست کرد کارش را راه بیندازند. یادآوری کرد از ۱۱:۳۰ آنجاست. حال آدمهای کلافه و مستاصل را داشت. کارمند با سنگدلی تمام از ارباب رجوع مقابلش سوال میکرد و جواب مرد کلافه را نمیداد. نه تنها کارمند که هیچ کدام از کارمندان دیگر سعی در آرام کردن مرد نداشتند و سکوت مطلق بودند. دلم سوخت. بعضی ادارات واقعا لازم است برایشان توضیح بدهیم که دقیقا چرا حقوق میگیرند و وظیفهیشان چیست!
خودمونیما به عمقش که فکر میکنم چجوری اینهمه سال با این شدت مردم زیادی اینطور عزاداری میکنن برای یک واقعه بعد از ۱۴۰۰ سال حقیقتا چیز عجیبیه. اونقدر عجیب که در مخیلهم نمیگنجه! عزیزترین فرد آدم هم فوت میکنه نهایتا تا ۴۰ روز گریه و زاری شدت داره سه چهار سال بعدش که بماند. روزهای بزرگی رو میگذرونیم. دوست دارم در بیکرانههای وجود امام حسینعلیهالسلام غرق بشم. اهل بیت درعین اینکه عرشین زمینی هم هستن پس نشدنی نیست. حضرت امیر اگرچه عرشی بود ولی، ابوتراب هم بود. حیف که من کجا و ساحت مقدس اهل بیت کجا
شبها سر راه با تمام خستگیام دلم نمی آید هیئت جمع و جورمان را نروم. اگر یک بالشت بدهند حاضرم همان جا استراحت کنم. نمیدانم چه چیزی بیدار نگهم میدارد. سخنرانی که نیست و خوب صحبت میکند و گاهی هم میزند به جاده خاکی. مثلا هر شب یادآوری میکند که آخرِ سال 38 به دنیا آمده و نگاه به ظاهرش نکنیم. موهایش رنگ است تا جوانتر نشان بدهد؛ که در شانزده سالگی دو بار دستگیر شده و به انقلاب که خورده از اعدام حتمی ساواک نجات پیدا کردهاست؛ یا مداحهای احتمالا بیفالوورمان از پیر و جوان که فریاد نمیزنند، هیجانی نمیشوند و ترتیب خواندنشان را اهالی همیشگی هیات از برند. همانهایی که بعد از میانداری مظلوووم حسین غریییب حسین تکرار یا ابیعبدالله با آن لحن خاص، به تکبیتی میرسند که حالا امضای هیات ماست و نشان از آخر مجلس. بله من شبها به هیات شکستهای با حضور افتخاری خانوادههای شهدای محل میروم وقتهایی که هیات نزدیکترش به خاطر غذای چرب و پر و پیمانش همیشه شلوغتر از این حسینهی ساده است.
امشب اما چیز دیگری بیدار نگهم میداشت. صدای چیپس خوردن کودکی که دیوانهوار به ورقههای چیپس کچاپش کنار گوش من گاز میزد
سوار تاکسی شدم. همیشه اولِ راه کرایه را حساب می کنم. جنگ اول بِه از غرولند و نیتی آخر. دلیل دیگرم هم این است اگر پول خرد لازم داشته باشد کارش راه بیفتد. راه همیشگی بود و کرایه مشخص. راننده پانصد تومان اضافی تر می خواست. ندادم. ترمز زد. پیاده شدم. دو ثانیه بعد سوار تاکسی دیگری بودم که نذر داشت امروز کرایه نگیرد. گفت کارگر است. این دومین باری بود که سوار ماشینی می شدم که به عشق ائمه مسافر جا به جا می کرد.
به قول آقای فاطمی نیا اینا از اسراااره آقاجان اسرار»
درباره این سایت